جرقه
يكشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۵۲ ب.ظ
چه کوتاه
زمستان اولین بهار زندگی او بود. برفی سنگین و زیبا همه جا را پوشانده بود. اوو در میان همان سوز و سرما، نزدیک کلبه ای کوچک به دنیا آمد . چشمان درشت و بینی نه چندان قشنگ ولی جذاب، مانند همه نوزادان دیگر از همان ابتدا در قنداقه ای سفید قرار گرفته بود. کلاهی بافتنی بر سر داشت و با نگاهی خیره به کودکان دیگر می نگریست .بچه ها علاقه بسیار زیادی به او داشتند و دائماً گرداگرد او می چرخیدند.
خیلی خوشحال از تولد او و... چند روز از تولد او گذشته بود و او به سرعت در حال آب شدن و تحلیل رفتن بود. آفتاب بر او می تابید و او را با گرمای هلاک کننده خویش ذوب می کرد و او تنها کاری که می کرد همان نگاه خیره و بی رمق بود.
تا این که همان زمستان آخرین بهار عمرش نیز شد!
او آدم برفی بود؛ سمبلی از آدم های غیر برفی، از من ، از تو که سرمایه عمرمان به سرعت در حال زوال و اتمام است و اگر آن چنان که شایسته است از آن بهره نگیریم
آخرین بهار زندگی ما نیز به سرعت فرا می رسد و ما نیز ....
خوشا به حال آدم برفی لاأقل مدتی کوتاه موجب شادی کودکان بود
و کاش حتی به اندازه یک آدم برفی دوستان و هم نوعان خویش را شاد سازیم.
« برگرفته از کتاب جرقه»
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.